بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
الان مادر ABOو پدر BOپس فرزند یا میتونه ABو یاOوBباشه
گروه خونی دو اللیه
ABOنداره!
مگه من چقدر باید آرزوهام کشته شن 😔🤕هرکس بد ما به خلق گوید ما چهره ی زخم نمیخراشیم ، ما خوبی او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم✌😂 من از نزدیک بودن های دور میترسم... وقتیفاصلهنباشهسختمیفهمی :/ اندکی صبر سحر نزدیک است ...
بحث شباهت گروه خونی نیست بحث ترکیب آلل هاست اگر یکی از والدینABباشن امکان نداره بچه گروه خونی Oداشته ...
چرا غیر ممکنه؟پس ما چی ایم
من ۵ سال بیماری روحی شدید داشتم.افسردگی بسیار شدید.جوری حالم بد بود که همه قطع امید کرده بودن و بجای آرزوی درمانم آرزوی مرگم رو می کردن.یه روز از این روزا تصمیم گرفتم که حالم خوب بشه و از تمسخر و تحقیر دیگران خودمو نجات بدم.حال من از اون چیزی که میشه تصور کرد خیلی بدتر بود.من بلند شدم با تکیه بر خودم و خدای خودم و زدم تو دهن تمام اون هایی که از شکست و نابودی من خوشحال بودن.من دوباره افتخار پدر و مادرم شدم.دوباره مایه ی فخر فروشی مادرشوهرم شدم.دوباره عزیز همسرم شدم.اینو یاد گرفتم که حال کسی عوض نمیشه مگر اینکه خودش بخواد.
گروه خونی ارث و ژنتیکه یعنی اگر یه زن و شوهر چشم سیاه داشتن و پدر بزرگ مادری بچه چشم ابی بود بچه سر راهیه نه جانم به اجداد رفته گروه خونی هم مث رنگ چشم مطمعن باشین
من ۵ سال بیماری روحی شدید داشتم.افسردگی بسیار شدید.جوری حالم بد بود که همه قطع امید کرده بودن و بجای آرزوی درمانم آرزوی مرگم رو می کردن.یه روز از این روزا تصمیم گرفتم که حالم خوب بشه و از تمسخر و تحقیر دیگران خودمو نجات بدم.حال من از اون چیزی که میشه تصور کرد خیلی بدتر بود.من بلند شدم با تکیه بر خودم و خدای خودم و زدم تو دهن تمام اون هایی که از شکست و نابودی من خوشحال بودن.من دوباره افتخار پدر و مادرم شدم.دوباره مایه ی فخر فروشی مادرشوهرم شدم.دوباره عزیز همسرم شدم.اینو یاد گرفتم که حال کسی عوض نمیشه مگر اینکه خودش بخواد.
اون که شما میگید کاملا متفاوته اگه یکی از والدین AB باشن، محاله بچه هاشون O بشن یا Aمیشن یا B یا AB
هیچی محال نیست.اینو چون خودمون هستیم مطمعنم
من ۵ سال بیماری روحی شدید داشتم.افسردگی بسیار شدید.جوری حالم بد بود که همه قطع امید کرده بودن و بجای آرزوی درمانم آرزوی مرگم رو می کردن.یه روز از این روزا تصمیم گرفتم که حالم خوب بشه و از تمسخر و تحقیر دیگران خودمو نجات بدم.حال من از اون چیزی که میشه تصور کرد خیلی بدتر بود.من بلند شدم با تکیه بر خودم و خدای خودم و زدم تو دهن تمام اون هایی که از شکست و نابودی من خوشحال بودن.من دوباره افتخار پدر و مادرم شدم.دوباره مایه ی فخر فروشی مادرشوهرم شدم.دوباره عزیز همسرم شدم.اینو یاد گرفتم که حال کسی عوض نمیشه مگر اینکه خودش بخواد.