🙂امروز خونه مامانم دعوت بودیم مادرشوهرم یهو به شوهرم گفت تو نرو بیا پیش من شوهرمم گفت به بابات زنگ بزن بیاد دنبالت ببامم بنده خدا اومد و من با دلگیری رفتم شبم زنگ زدم لاقل بیا منو ببر بابام سرکاره گفت ن من نمیتونم بیام جاییم منم قطع کردم بعد یک ساعت زنگ زده بیا سر خیابون اصلی گفتم چرا نمیای سرکوچه دنبالم گوشیو قطع کرد بعد ک رفتم سوار ماشین شم دیدم مادرشوهرم جلو نشسه نگو رفته بود دنبال مادرش ک جایی بوده
منم با عصبانیت نشسم و هیچی نگفتم بعد گفت چته چرا قیافه گرفتی گفتم ازت کم میشد میومدی سرکوچه منه حامله رو این همه پیاده راه کشوندی گفت مامانم گفت اینجا بمونیم نریم تو کوچه گفتم اها کوچه مار داشت لابد تا دم درخونه با مادرش خنده و حرف منم هیچ نگفتم الان اومدم خونه دلم داره میترکه نمیدونم چیکار کنم تازه الانم رفت خونه مامانش😔😔😔