یادم افتاد ک روز عروسیمون وقتی رسیدیم جلو در پدرشوهرم اینا پسر عموم هام ریختن جلو ماشین رو ب پدرشوهرم ک در ماشین باز نمیشه شیرینی بده پدر دوماد
پدرشوهرم از اونور اومد سمت من خودش درماشینو باز کرد ک من پیاده شم گفت باز شد همه درحال برگ جمع کردن بودن من پایین اومدنی حتی شوهرم 😐😐😐😐چقد من بدبختم خااااک