من دختری هستم که سیاست بقیه رو ندارم یعنی ادمی نیستم که بازبون بقیه رو رام کنم دلم شکسته چون مادرشوهرم این اخیراخیلی اذیتم کرده همش باحرفاش زجرم میده حرفاش زیاده ولی بیشترین حرفش که تو دلم مونده این بود که داشت با مادرش حرف میزد که البته فک کرد من خوابم ولی درحالی که من میشنیدم میگفت که من پسرمو تو چاه انداختم دختر فلانی برایه پسرم خیلی خوب بوده و اینکه اون دختر پرستار هستش در حالیکه همین شوهرم نزاشت درس بخونم یا همش نداری پدرمو تو سرم میزنه نمیتونم جلوش وایستم چون خیلی ادم کینه ای و بدی هستش و تا یک بی احترامی منو اذیت میکنه دلم پره از حرفاش خدایا خودت جوابشو بده