مادرشوهر رو مخم زنگ زده به شوهرم که میخام بیام برا زایمان که زنت تنها نباشه منم به شوهرم گفتم من با مادرت راحت نیستم مادر خودمم پیشم هست بعدم مادر تو بیاد باید برا اونم غذا درست کنه مادر بدبختم مگه میتونه هم برا من جدا برا شماها جدا غذا بپزه؟ و اینکه شوهرم گفت ولم کن اصن نمیاد من واقعا عصبی شدم از وقتی بهم گفته همش بغض کردم بهش گفته بودم نیاد ولی دیگه بمنم نگفته به شوهرم گفته میخام فردا بهش زنگ بزنم بگم تا چهل روزم نشده نیاد
ناراحت نشو اسی ولی الفاظت اصلللاا در حد یک مادر نیست کاااش فغلا بچه نمیاوردی تا کمی بزرگتذ و عاقلتر بشی به مادرشوهرت میگی پیرسگ و نیاد و مزاحم ولی مادر خودت بیاد چراا چون بهت خونه دادع ؟؟ خب میخواست نده مگه شوهرت زورش کرده منتا نذار برای هیییچ کاری خیلی عادت بدیه همیشه دذحدی خوبی کنین ک نخواین منت بذارین و اینکه بهش میگیپیرسگ شوهرت و بچتم میشن سگ خیلییبی ببخشید بخاطر همسر و فرزندتون ابنجوری نگین
زنی را می شناسم من*که در یک گوشه ی خانه،میان شستن و پختن؛درون آشپزخانه*که می گوید پشیمان است*چرا دل را به او بسته؛کجا او لایق آنست؟*و با خودزیر لب گوید:گریزانم از این خانه*ولی از خود چنین پرسد:چه کس موهای طفلم راپس از من می زند شانه؟!* زنی را می شناسم من که نای رفتنش رفته*قدم هایش همه خسته*دلش در زیر پاهایش*زند فریاد:دگر بسه