خیلی محدود میکرد ۴سال عقد بودیم که تو اون ۴سال هرچند وقت که باهم بودیم یک قهر طولانی داشتیم انگار نفس میگرفتم دوباره برمیشگتم ولی بعد عروسی بلد نبودیم کنار هم زندگی کنیم ۵ماه بعد مراسم جدا شدیم .به اینکه احتمالا اشتباه کردیم بعد طلاق هم میخواست برگرده گفت من سخت گیر تر از قبل شدم حتی بدون من اجاره نداری خونه مامانت بری قبول نکردم و برای همیشه رفت .
یک داداش دارم ۹سال ازم کوچیکتر همیشه غم داشتم من برم چقدر تنها میشه یک غم سنگین رو دلم بود برگشتم و الان ۴ساله با همیم حس میکنم مثل پسر خودم میمونه که ندارم و تنهاس
امشب بهم گفت مرسی خواهری پیشم بودی اگه نمیومدی من از افسردگی مخصوصا اون دوران نابود میشدم 🥺🥺🥺
جدا از طلاق که سخته ولی زندگی با کسی که حس میکرد رئیست هست و هیچکار نمیذاشت بکنی هم سخت بود
شاید بین سخت و سخت تر ، سخت انتخاب کردم🥺😭