باشوهرم قهر بودیم از اون قهر سفت خفنا
چند روز بود نرفتیم بیرون. عصربودشوهرم به پسرم گفت اگه نمیخواین برین بیرون ماشینو بیارم تو پارکینگ.. منم قبلش به پسرم سپرده بودم به باباش بگه بریم بیرون دلم گرفته و..
بعد پسرم یادش نبود انگار.
به باباش گفت نمیدونم..
منم تو آشپزخونه حرص میخوردم از دست پسرم
چند دقیقه بعد صدای در اومد فکر کردم شوهرم رفته ماشینو بیاره تو
شروع کردم بد وبیراه گفتن که مگه نگفتم بهت به بابات بگی مارو ببره بیرون. و..
همون لحظه هم اومدم بیرون دیدم شوهرم رو مبل نشسته🤕دیگه رفتم تو افق محو شدم کلا