سلام بچه ها خوبین
یه چیزی بگم
من همش میشینم به کارای اشتباهی که کردم فک میکنم وساعت ها خودنو سرزنش میکنم
الان یهو یادم افتاد پنج شیش سال پیش هجده نوزده سالم بود تو دانشگاه به دوست پسر دوستم پیشنهاد دوستی دادم.البته به شوخی و آخرشم که طرف جدی گرفت من گفتم من محض شوخی گفتم و بعدم دیگه باهم برخوردی نداشتیم
البته اون زمان خود دوستم اونجا نبود و دوستش اونحا بود و اصرار داشت به من که اینا باهم دوست نیستن فقط دارن آشنامیشن که ری اکشن ماروببینه
ولی درهرحال
دوسال پیشا هم من بایه پسری دوست بودم یه بار با دوسه تا دوستاش رفتیم بیرون حالا نمیدونم تقصیر من بود ناخواسته از رفتارم اینجوری برداشت کرده بودن که من روی دوستش کراش دارم و دارم سعی میکنم باهاش دوست بشم.البته من داشتم سعی میکردم باهاش دوست بشم وبی بخاطر این بود که میخواستم باهم آشنا بشیم دوست باشیم تا احساس غریبیم از بین بره
ولی خب همه درموردم دچار سو تفاهم شده بودن و اصلنم باور نمیکردن من منظورم این نبوده
الان هی به این دوتا اتفاق فک میکنم و هی به تمام اتفاقای مشابه این دوتا و هی بیشتر وبیشتر ش میکنم و بازخودمو سرزنش میکنم
یه بار با چندتا از بچه ها رفته بودیم بیرون من یهو اون وسط به دوس پسر یکیشون گفتم قیافت چقد آشناست که بازم متوجه شدم همه درموردم فکر بد کردن که یعنی منظورشون این بوده که من منظورم اینه که قبلا باهاش دوسن بودم یعنی.نمیدونم والا
ولی هی میشینم به اتفاقای مشابه فک میکنم
شما چنین موردایی ندیدید؟
من هردفعه یه موضوع پیدا مسکنم ساعتها خودموسرزنش میکنم بخاطرش