یادمه چندوقت قبل اینکه مراسم خواستگاری پیش بیاد دوستم از روی دلسوزی بهم پیشنهاد مشاوره رفتن داد منم مطرح کردم ولی طرف مقابلم راضی نمیشد که بریم ، اما اینبار برگشتم سر همون پله ی اولی که جاش گذاشتم ولی باید میرفتم
یواشکی و دور از چشم شریک عاطفیم نوبت مشاوره گرفتم چون میدونستم مخالفه و به منم اجازه ی رفتن نمیده
نشستم و چندسال زندگیمو، ارتباطمو ، دوران آشنایی و تمام رفتارارو برای مشاور گفتم ، انگار خودم جوابو میدونستم ، فقط دوس داشتم یه نفر دیگه بهم بگه چون میترسیدم با واقعیت روبرو شم حرفام که تموم شد بهم گفت
خانم شریک عاطفی شما ،آدم به شدت شکاک و بدبینیه که تو علم ما بهش میگن #پارانویید باید ازش دوری کنید ، اصلا مورد مناسبی برای ازدواجتون نیست و....
برگشتم خونه ... اما بدون قلبم
تمام اون مدتی که باهم بودیم یادم اومد رفتاراش ، کاراش
چجوری تونستم تحمل کنم همه چی از روز اول روشن بود
وقتی روز اول چشماتو رو حقایق میبندی، وسطای زندگی کم میاری و آخراشم فراری میشی...
چشماتونو باز کنید ... اجازه بدید زیر نظر کسی که علم و سوادشو داره ، وارد زندگی متاهلی شید
راستش تو این دوره زمونه ، تنها موندن خیلی بهتر از اینه یه رابطه پر از درد و حقارتو تجربه کنید
هرجا به مشکل برخوردی ، برگرد ؛ حتی اگه لباس عروسیت تنته.
خداروشکر که نامزد نکردیم 🙂❤️
اینارو گفتم شاید کسی شرایطش مشابه من باشه و نجربه باشه ❤️