ترس زیاد داشتم مثلا ی بار ار مدذسه اومدم خونه دیدمکسی نیست تااا شبمخبری نشد از دلشوره داشتم میمردم یهو در باز شد بابام سرتا پا خونی و کله و دست و پای باند پیچی و گچ گرفته با مادرم اومدن چنان ترسیدم ک از حال رفتم
آره یک بار از خواب بیدار شدم خودم و بین این دنیا و اون دنیا حس کردم از آسمون صدای بهشت و میشنیدم و از پایین صدای جهنم و ، توی خونه ما که اصلا بچه نیست صدای گریه بچه میومد و یه صداهایی میگفت آینده زیباست و این صدای بچه های آینده خودته ، و من واقعا ترسیدم ، و الان مینویسم حتی یادش میفتم میترسم
هر چقدر هم که گذشتتان آلوده باشد آینده تان هنوز حتی یک لکه هم ندارد💚🌿