دیشب که شیفت بودم؛
رفتم داروها رو بچینم؛
در کمد داروها که چوبش کمی ساییده شده بود رو که باز کردم؛ یه براده یِ کوچیکِ چوب رفت تو انگشت اشاره یِ دست چپم...
خیلی سعی کردم درش بیارم...
ولی نشد و دردش اذیتم می کرد...
به خوبی نمی تونستم در ویالِ ها رو باز کنم و تا صبح که برگشتم خونه؛ با وجودِ کوچیکیش درد زیادی داشت...
حالا تو فک کن؛
نه یه براده یِ چوب کوچیک؛
که یه تیر!
یه خنجر!
نه تو انگشتت
؛
درست وسط قلبتِ!
و
با وجود اون
باید زندگی کنی...
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
تا جان ندهم؛ جایِ جراحت ننماید
تیری که کنون بر دلم افتاد ز دستت
از دست برفتم من و بر دست نه ای تو!
دیگر چه کنم؛ گر نَدَرم جامه ز دستت؟!
#اوحدی🍃