سلام مامانا خوبین
امشب یاد اولین شبی که فندوقمو بغلش کردم افتادم
انقدر ناز میومد بغلم تا راحت بخوابه
من ساعت ۹ شب زایمان کردم( طبیعی) ب شدت خسته و خوابالو بودم انگار این ۹ ماه بیخوابی و بدویاری یهو تموم شد خوابم میومد
فندوق خانمم یه دختر پشمالو کوچولو ریزه میزه بود عین شوهرم فقط صد برابر کوچیکش کرده بودن یه عالمه مو داشت یعنی موهای سرش و پیشیونی و ابروهاش یکی بود از سیبیلاش نگم براتون خداروشکر موهای صورتش ریخت 😅همش عین این کولاها میخواست بیاد بغلم بخوابه مامانمم از ترس اینکه از تختم بیفته و منم یکم بخوابم مدام میومد برش میداشت میزاشتش تو تخت خودش ولی آنی بیدار میشد و گریه که من مامان خوشگلمو میخوام دوباره میومد پیش من به همون سرعت هم ساکت میشد کنارم
آخی هنوزم که هنوزه با اینکه هم قد خودم شده 😂😁 نصفه شب میاد رو دستم میخوابه الان یک سال و سه ماهشه
به این فکر میکردم چطوری این نی نی کوچولوها مامانشون رو میشناسن وکنارش آروم میگیرن😍🤩
الهی قربونشون برم 🥰
از خاطره اولین هاتون با فندوقاتون شماهم بگین