مامان بابام رفتن خرید تا شب هم نمیان ، من موندم خونه که خیر سرم درس بخونم ، دوستم دو ساعت پیش بهم زنگ زد یک ساعت گریه کرد ، گفت ۲۰ روز پیش برام یه خواستگار اومده ( اینم بگم بابای دوستم طلبه هستش البته با احترام به تمامی طلبه های عزیز و منطقی ، طرز فکر باباش اینه که دختر باید زود عروسی کنه و فقط باید بچه بزرگ کنه ) گفت خواستگار هم طلبه هستش و تو دو جلسه ای که با هم حرف زدیم تمام حرفش این بوده که من دوست ندارم زنم شاغل باشه و خییییلی بچه دوست دارم ، دوست ندارم توی گوشی زنم شماره نامحرم سیو باشه و روی گوشی پسورد بزاره و هنوز هیچی نشده گفته من دوست دارم با مامان بابام زندگی کنیم ( البته وضع مالیش خوبه ) گفت دو شب پیش باباش به بابام زنگ زده گفته پس قرار بله برون چی شد ، بابامم می خواسته قرار تعیین کنه که مامانم نذاشت و گفت این هنوز بچه اس ( دوستم ۱۶ سالشه ) و اصلا از پسره خوشش نیومده و .......
شروع کردن به دعوا و بابام آخرش گفت به تو ربطی نداره اختیار دختر دست باباشه ، دوستم دختر خیلی خوب و درس خونیه به تمام حرف های باباش هم تا الان اهمیت نداده ولی الان قضیه جدی شده ، گفت من از اون متنفرم ، نمی خواهم ریختش رو ببینم و .........
گفت یا خودمو می کشم یا از خونه فرار می کنم ، منم ۹۰ درصد اطمینان دارم که یکی از این کار ها رو حتما می کنه چون حالش خیلی بد بوووود 😭😭😭😭😭😭
منم نمی دونم چکار کنم ، مامانش ناراحتی قلبی داره.