دختر داییم بیچاره دو سال پیش ازدواج کرد بیست سالش بود طفلک چند ماه عقد بود فقط بعدش رفت خونش امروز گفتن دامادشون و مامانش بیچاره زنداییم و دخترش و دختر کوچیکش که ۱۰ سالشه یه عالمه زدن و انداختن بیرون از خونه خود دختره میگن مادر شوهرش آشغاااش بند کیفش و انداخته بود دور کیف دختر کوچیکش تو خونه میکشید
اینا هم زدن ولی اون آشغالا خیلی بیشتر حالا شکایت کردن و اینا
فهمیدیم دختره از همون عقد دیده با زنا میحرفه اینم کلا نزاشته تو ۲ سال بهش دست بزنه و بعد از دوسال توی یه خونه باکرس با گریه تعریف میکرد دختر داییم میگف هیجی به خونه نمیخرید غذا درست کنم زنگ میزدم مامانم میگفتم فلان غذات و دلم خواسته هر ۲ روز یه بار که گشنه نمونم فقط نون پنیر بعد دوسال خونواده داییم فهمیدن و زنداییم و دخترش رفتن بیارن دخترشون و که اونجور شده
میگ مادر شوهرش داد میزد میگف با کمربندت بزن دوتاشونم
مادر شوهرشم گفته جهزیتم نمیدم اون یکی پسرمم زنش طلاق گرفت جهزیت و ندادم چقدر بعضی آدما بیشرفنننن حرص میخورمممم