از وقتی عموم فوت کرده ... چقد حس کردم ک زود دیر شده
آخرین بار برای مرگ مادربزرگم ب شهرمون رفتم ... ب همسرم گفتم ی سر ب مغازه عموم بزنیم تا ببینمش
چقد خوشحال شد و با روی باز ازمون استقبال کرد ...30 تیر بود .. قشنگ یادمه ...
بعدش مریض شد ... کرونا آروم آروم تو وجودش رخنه کرد ... 2 ماه بستری شد ... از هیچ دارویی دریغ نکردن ..ولی عموی چشم قشنگم تو 45 سالگی پر کشید ...
آخرین دیدارمون من بالای سر قبرش ب پیشونی و ابروهاش نگاه میکردم و نیگفتم عمو دیدارمون اون دنیااااا ....
همه چی خیلی یهویی شد ... خیلی داغ بزرگی بود
از اون موقع خیلی ب مرگ فکر میکنم ... امیدوارم اون دنیا زندگی راحتی داشته باشم
خدا همه رفتگانو بیامرزه ... روح همه شون غرق در آرامش ...