دلم گرفته یکم حرف بزنیم
امروز بابام از زندان بهم زنگ زد،هربار با خودم میگم ایندفه که زنگ زد حرفامو بهش میزنم میگم تو زندگیمو نابود کردی مامانمو بدبخت کردی حالا زنگ میزنی مثلا فک کردی پدری میکنی برام؟ ولی خب بازم دلم نمیاد بگم چون ادم خوبیه سر یه داستانایی معتاد شد و حدود ۱۰ سالی میشه که ندیدمش
مامانمم تصادف کرده کمرش شکسته افسردگی گرفته و من هر روز بیشتر از زندگی خسته میشم
هیچ دلخوشی ندارم فقط خداروشکر که مامانم کنارمه :)