شخصیت خود من جوریه ک حتی مامانم انچنان خبر نداره از زندگیم نه اینکه نخوام بگم،کلا اینجوریم
ولی شوهرم نقطه مقابل من همههههه چیز رو پیش پیش میره ب مادرش میگه اینکه میگم همه چیز یعنی واقعا حتی بی اهمیت ترین چیزها،من از وقتی فهمیدم چندبار دعواش کردم ک چیزای مربوط ب خودت رو فقط بگو،راجب خانوادم یا من و زندگی مشترکمون صحبت نکن لطفا ولی فایده نداشت منم دیگه کلا ازش زده و سرد شدم و هیچ حرفی باهاش نمیزنم ک بخواد بره بگه چون واقعا ادم ب حریم خصوصی نیاز داره اونم ادمی مثل من ک کلا حساسه رو این موضوع،چندتا مثال میزنم ک عمق فاجعه رو قشنگ لمس کنید
یه بار بحثمون شده بود رفت خونه مامانش اینا بهشون گفته بود زنم نمیزاره بیام پایین(اوایل ازدواجمون بود دوس داشتم کنارم باشه ولی همش میرفت پایین پیش پدر و مادرش)
یکبارم تو بالکن بودم صداشو شنیدم ک داشت لیست خریدی ک کردیم برای مامانش دقیییییق میخوند ک انقدر فلان چیزخریدم اونقدر از حقوقمو فلان کردم اونقدر بهمان کردم قشنگ حساب کتاب میکرد واسش
یکیشم چند روز پیش تصمیم گرفتیم بریم جایی یهو روز موعود مامانش زنگ زد رفتید؟گفتم کجا؟گفت بیرون دیگه فلانی گفت امروز میخواید برید!از چند روز قبل اطلاع داده بود
راجب خانوادمم ک کلا هر مشکل و مسئله و موضوعی باشه اول خانوادشو مطلع میکنه ولی وقتی مریض میشن یا چیزی زورش میاد بگه ک یه حالی بپرسن از پدرو مادرم در صورتی ک من همیشه وقتی مریض میشن ب خانوادم میگفتم و هم مامانم هم بابام تماس میگرفتن باهاشون
گاهی اوقات مثل الان واقعا امیدی ب ادامه ی زندگی باهاش ندارم و ایندمو باهاش تباه میبینم اخه اصلا ب نظر نمیاد یه خانواده باشیم..