اونجاشو میبرم میندازن جلو گربه دیگی که واسه من نجوشه می‌خوام سر سگ توش بجوشه
ازوسط جرررش میدم
جدا میشم اما اگه شرایط جدایی به قول نی نی سایتیا نداشته باشم میمونم اما روزی 4 بار بهش خیانت میکنم.
دخترمو بر میدارم میکشم کنار خسته تر از اونی هستم که بخوام بمونم یا بجنگم کاش شوهرم حداقل این خوبی رو در حق من می‌کرد
تو تصور الانم هرگز تحمل نمیکنم وجدا میشم ولی نمیدونم توی عمل چطوری باشم
مگه خودم نیستم چرا زن بگیره اسمشم بیار مثل خیار قاچش میکنم قرچ قرچ میخورم
قطعا اگ خودم نکشمش پدرمو برادرم میکشنش
اگه حس کنم میتونه عدالتو برقرار کنه(که خدا گفته نمیتونه)اجازه ازدواج میدم وگرنه ترجیحا جدا میشم چون قلبم به شدت میشکنه
نمیدونم اما تو اون زندگی موندن فقط ارزش زنو میاره پایین
دختر دایی من وقتی باردار بود و بسیار جوون همسرش تو محل کار بایه خانم اشنا شده بود این شک کرده بود بعد از زایمان‌میره خونه ی مامانش از اونجا بی خبر میره خونشون میبینه دختره تو خونشه، همسرش خیلی مذهبی بود و براش توجیه کرده که کارش خلاف شرع نیست و سعی کرده متقاعدش کنه اینم گفت تو شوک قبول کردم بعد از رو روز رفت خونه ی مامانش و گفت دیگه برتمیگردم خلاصه خیلی دعوا و درگیری داشتن ولی شانسش مادرشوهر و خواهر شوهراش پشتش بودن و اون دختر رو ول کرد. الان ۱۰ سال میگذره و دارن زندگی میکنن
