اوایل زندگی منو شوهر نزدیک خانواده هامون بودیم مرکز استان زندگیمون جهنم بود هرروز دادگاه شکایت پزشک قانونی...... افتضاح بود
بعد رفتیم مشاوره گفت برین یه شهر دیگه ما از سر اجبار مجبور شدیم بریم یه جایه خیلی دور ک اصلااااااا اصلااااااا امکانات نداره حتی گاز کشی درستی نداره تفریح هیچی حتی یه رستوران خوب نداره
ولی یکسالی ک اونجا بودیم زندگیمون بهشت بود تازه معنی ارامشو فهمیده بودیم
الان شوهرم کاراشو ارتقاع داده باز قراره بیایم مرکز استان من دوست ندارم بیام کنار خانواده هامون میدونم باز دردسرا شروع میشه چجوری بهش بفهمونم من همون جای دوراوفتاده و بی امکاناتو دوست دارم😔😔😔😔