چون خيلى تنهاييم
نه پدر درست و حسابى پشتمونه
نه مادر كه عقلى داشته باشه
هيچ جايى جا نداريم واقعا
براى همينه ك شوهره ك انقدر اخلاقاش بده و....
تحمل ميكنيم واقعا چيكار كنيم
مگه ميشه راه ديگه اى هم داره
من ك خودم بخاطر مادر پدر احمقم ازدواج كردم كه فقط از جو خونه راحت باشم
فك كردم با همسرم به ارامش ميرسم اما بدتر شد
تا به خودم اومدم ديدم ٣ تا بچه دارم
بعضى ها هم ازدواج ميكنن يه سر ميرن خونه پدر مادرشون بيزار ميشن بدتر اعصابشون خورد ميشه
اون اوائل ازدواجم كه بچه نداشتم شوهرم ١ روز سركار بود ٢ روز خونه
منم چون شب ها تنها بودم ميرفتم خونه بابام
خيلى بد بود اصلا دوست نداشتم
با اينكه اصلا مثل دختراى ديگه همش خونه مامانشونن نيستم فقط وقتاييى ك شوهرم سركار بود ميرفتم خونشون اونم ساعت ٧ شب
حتى ظهر هم نميرفتم
خلاصه ميخواستم اينو بگم خيلي هامون خيلى تنهاييم هيچكسو نداريم دستمون هم خيلى بى نمكه