نه شوهرم نشده بود ولی رفت.....
تا یه حدودی باهم پیش رفته بودیم و نامزد بودیم
هنوزم برام سواله که چرا...... معلوم بود دل خوشی به زندگیش نداره و با خوشحالی هم همه چی بهم نخورد و با غم رفت ولی....
نمیدونم چی بگم حس میکنم خانوادش تحت فشار گذاشتنش ولی نمیدونم چه فشاری بهش آوردن و با چه حقه ای قانعش کردن
فکر کنم مادرش براش دعا می‌گرفت......
آخه همش یه لیوان بزرگ چایی می‌آورد واسش..... یه لیوان جدا از همه و هی بهش میگفت چایی بخور چایی بخور
هر وقت چایی می‌آورد فقط برای این می‌آورد و خودش یا بقیه نمی‌خوردن
فک کنم با دعا و جادو گولش زدن
ولش کن خواهرم رفتنی رو بزار بره بخدا منم 10 سال زندگی کردم باهاش با دوتا بچه دل رفت اول وایستادم درستش کنم درست نشد خودشم گفتم بره چون رفتنی بود خیانت میکرد کتک میزد زندونی میکرد خرجی نمیداد بچه ها مو برداشتم زدم بیرونواز اون خونه
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستتاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
2 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
