من برای اولین بار تو زندگی اتاق جدا گیرم اومدع بود و خیلی خوشحال بودم و دلم میخواست اتاقمو هرجور که دلم میخواست بچینم
قرار هم گذاشتیم این دو روز در هفته ای که مادربزرگم میاد خونمون بره توی اتاق داداشم بخوابه چون نمیتونه روی زمین بخوابه
داداشم هم به خواسته ی خودش گفت من میرم توی پذیرایی میخوابم این دو روز رو
خلاصه همه چیز خوب بود و دوباره سر و کله ی خالم تو زندگی ما پیدا شد
از هرموقعیتی سعی میکرد استفاده کنه تا بابای من بره پیشش ، مثلا میگفت پام میخچه در اورده بابامبیاد ببردش دکتر، ( اینم بگم دایی هام ماشین نداشتن فقط یکی از دایی هام ماشین داشت که اونم همش سر کار بود) برای همین بابام همش باید از همه لحاظ کمکشون میکرد
مامانمم بنده خدا دریغ نمیکرد از کمک کردن
اونام هی افتاده بودن خونه ی ما و همش تو اتاق من میخوابیدن