بیاین از خاطرات ترسناکتون بگین اخر شبی یکم دور هم بترسیم
اول خودم میگم
خونه ما دوطبقه اس و عموم پایین زندگی میکنه ما طبقه بالا
بعد یه شب ک تنها بودم تو خونه همش صدای پسر عمومو میشنیدم و صدای صحبت هاشون ک از طبقه پایین میومد و خلاصه خیالم راحت بود ک اونا هستن تو ساختمون
بعد یه ساعت دیدم صدای در اومد و عموم و زن بچه اش از بیرون اومدن
تمام این مدت خونه نبودن ولی من صداشونو از پایین میشنیدم :)))
شما هم از خاطراتتون بگین