من ۲۳ سالمه انگار تو خونه زندونیم هرجا مامانم بگه میتونم برم میخوام برم پیش دوستام میگه نمیخواد واجب که نیست به همه چی گیر میده حتی لباس پوشیدنم و این که کی میخوابم
فقط میشنوم ک چادر بپوش موهات بیرونه چرا سرت تو گوشیه
یه بار میخواستم برم پیش دوستم که ۱۶ ساله دوستمه و میشناستش اینقد گیر داد بهم که مامان دوستم زنگ زد بهش گفت بزار بیاد
خودش اهل اینور اونور رفتن نیست فکر میکنه هرجا میرم باید یکی همرام باشه خسته شدم اینقد رو زده به عمو و خاله و دایی آخه مگه من بچم؟
دانشگاه میرم باید یکی ببرتم بیارتم نباید برم بیرون فقط اگه کار داشتم اونم کسی همرام باشه با ۲۳سال سن نمیتونم صورتمو بند بندازم به خدا آب میشم تو دانشگاه جلو بقیه
پیام های کارتم رو گوشیشه هرموق کارت بکشم زنگ میزنه چی خریدی
یه بارم باهاش مخالفت کنم تا یکی دو هفته باهام سرسنگینه و سر کوچیکترین چیزا بهم گیر میده و سرم داد میزنه
هربار بخوام کاری بکنم یا جایی بدم بخدا چندبار قبلش گریه میکنم چون میدونم قراره چه اتفاقی بیوفته (مثل همین الان) و چندروز با خودم کنجار میرم که چجوری رفتار کنم همش تو استرسم
خودم یه ذره استقلال ندارم بتونم جلوش وایسم با کوچیکترین چیزی که بهم بگه حتی گریه میکنم
بخوامم بهش بگم بریم مشاوره میگه تو حرف منو گوش نمیدی گوش بده اوکیه، آخه اگه این گوش ندادنه گوش دادن چیه؟
بخدا خسته شدم دیگه هیچ راهی به ذهنم نمیرسه