من ٥شنبه شب از مادر بزرگم خواهش كردم از خدام خاستم بياد تو خابم دلم واسش تنگ شده بود نزديك ٦ساله فوت كرده دوبار اومده يه دفعش اينقد بغلش كردم كه نگو
اين دفعه ديدم تو عروسي مانند هستيم اما همه تو اتاق نشسته بودن مادر بزرگم مثه قديمابود با همون چادرش اما سالاي اخر نه ها جون بود بچه دختر عممو گذاشته بود روپاش و خابش ميكرد نتونستم برم باهاش سلامم بكنم فقط ميديدمش