بزرگترین ضربه های روحیه زندگیه من وقتی بود که از مدرسه برمیگشتیم..الهه و اونیکی دوستم که اسمش سحر بود همش دلبری میکردن در هفته کلی پیشنهاده دوستی داشتن..سره راه کلی نامه شماره اونوقت من مثله درخته بیده مجنون وسطه این دو تا راه میرفتم با اعتماد به نفسه کامل.و نصیحتشون میکردم..
خلاصه که وقتی میرسیدم خونه.میچپیدم تو اتاق و با آینه کلنجار میرفتم و دماغه معیوبمو با چسب میبستم که بیشتر از این نوکش پایین نیاد...خلاصه هزار تا راه امتحان میکردم که منم به چشمه پسرای لعنتی بیام.مثلا یادمه تو اردیبهشت ماه که فصله عاشقیه من از زیره شلواره مدرسه.ده تا شلوار پوشیده بودم که پاهام چاق دیده بشه.بعد به صورتم ماسک زده بودم که مثلا حساسیت دارم تا دماغم دیده نشه..و چن تا کاره دیگه..اما مگه میشد با اون همه شلوار درست راه رفت..دیگه رسیدم خونه عرق سوز شده بودم..
و تو اون برهه تنها همدردم دخترخالم بود