من دیشب مریض بودم داشتم جون میدادم هرچی به شوهرم التماس کردم بدادم برسه اصن بیخیال بود گرفت خوابید ۲ساله ازدواج کردم زندگیم زهرماره امروز صب باز از درد کلیه نمیتونستم سر پا باشم اینجا غریبم فقط یه خواهر دارم بهش زنگ زدم گفتم مریضم اومد دنبالم رفتم منو اوردن خونه خودشون با دومادمون زنگ زدم شوهرم گفتم حالم بد شد رفتم دکتر باخواهرم میرم خونشون شب اومد دنبالم شوهرم شروع کرد تهدید کردن منم میشناسمش چقد وحشی میشه فرار کردم هستید بقیشو بگم