من خیلی وقته فامیلمون ندیدم...... چقدرحال میدادعروسی همه رو میدیدیم
به زور خانوادم راضی شدن من باهاش ازدواج کنم یه شب ساعت 9شب اومدن خواستگاریم البته اونا یه شهر دیگه بودن
من چایی اوردم سینی دستم بود خوب شد چایی هارو گذاشته بودم برادرم نشسته بود پاشو انداخت جلو پام تا اشپز خونه با کله رفتم البته نیافتادم بعد مادرم بهش حرف زد من خیلی خجالت کشیدم
اسی چیز قشنگ بگی پورهت میکنما😒😁
ما بخاطر کرونا عروسی نگرفتیم فقط یه آتلیه مفصل رفتیم
چون اگه تا ده سال دیگه یکی مریض میشد میگفتن از عروسی اینا بود🥴
پدشوهرم اینقدر نگام کرد انگار برای او اومده بودن خواستگاری داست چایی رو می ریخت رو خودش
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
34 ثانیه پیش
37 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
