2777
2789

لطفا تا اخر بخونین بعد نظر بدین ممنون.❤


اول داستان یکم غم انگیزه ولی خب اخرش خوب تموم میشه.



"به نام خالق زیبایی ها"


به دیوار تکیه داده بودم و نگاهش میکردم‌. اخه چرا باید این بلا سر خواهرم میومد. سحر تازه داشت تو زندگیش طعم خوشی رو میچشید که این طوری شد.خدایا حکمتت رو شکر!
اون چهار تا بچه داشت.کوچکترین بچه اش فقط سه سال داشت و بی خبر از غم های دنیا داشت با بچه های همسایه تو حیاط بازی میکرد.
بی اختیار و بدون اینکه گریه کنم اشکام بر گونه هام سرازیر شد.سریع اشکام رو پاک کردم تا کسی متوجه نشه.
چند وقتی بود که حال سحر اصلا خوب بود. دکتر گفته بود انگل سمی داره و راه درمانی هم وجود نداره.اما با همه اینا اون اصلا ناله نمیکرد و دردهاش رو بروز نمیداد تا یه وقت بقیه غصه نخورن.همین طور که تو فکر بودم یهو با صدای سحر به خودم اومدم: سمیرا سمیرا چرا تو فکری بیا اینجا. لبخندی زدم و گفتم باشه الان میام. اما همه میدونستن که پشت این لبخند ها دلی پر غصه پنهانه.
رفتم و کنارش نشستم.گفت چایی تو بخور.چند دقیقه دیگه فاطمه ناهار رو میاره. فاطمه دختر بزرگه سحر بود‌.بعد از اینکه ناهار خوردیم از سحر خداحافظی کردم و برگشتم خونه.وقتی رسیدم مادرم گفت حال سحر چطور بود؟. گفتم بهتره خداروشکر.
بعد مادرم چادرش رو سرش کرد و گفت من میرم پیشش شب برمیگردم.سرمو تکون دادم.
اون موقع من کلاس دهم بودم و چند روز دیگه امتحان داشتم.برای همین رفتم سراغ کتابام.اما تمام مدت حواسم پیش سحر بود و نتونستم خوب بخونم.
نزدیکای غروب بود که مادرم برگشت. بهم گفت امشب رو تو برو پیش سحر بمون کاری داشت براش انجام بده. فردا صبح برگرد.





      من خدایی دارم که مرا در آغوش گرفته                            خدای من، جایی در میان قلب من است:)                          ❤  

گفتم باشه. مادرم اومد دم در حیاط وایستاد تا من برسم به خونه سحر. اخه تقریبا شب شده بود. وقتی رفتم دیدم بچه ها خوابن و فاطمه هم سر دفتر و کتاباشه. فاطمه یه سال از من بزرگتر بود. سحر یه گوشه دراز کشیده بود. ازش پرسیدم: سحر کاری هست من انجام بدم؟ گفت: سمیرا جان الان حالم خوب نیست.بی‌زحمت بچه ها رو بیدار کن شامشون رو بخورن. خودت هم بخور. من و فاطمه غذامون رو خوردیم..

غذای بچه ها رو دادم و بعد همه مون خوابیدیم. صبح ساعت ۵ بیدار شدم برای نماز. سحر هم بیدار شده بود و با هم نمازمون رو خوندیم.بعدش سحر رفت تو حیاط و من که خیلی خوابم میومد خوابیدم.

      من خدایی دارم که مرا در آغوش گرفته                            خدای من، جایی در میان قلب من است:)                          ❤  

حدود دو ساعت بعد بیدار شدم. سحر یه گوشه دراز کشیده بود و به دیوار خیره شده بود. بهش گفتم: سحر من میرم خونه. جوابی نداد و فقط نگاهم کرد. من رفتم به طرف در تا برم خونه‌ ی خودمون. که یک دفعه سحر گفت: سمیرا نرو. وایستا. من...من.. سم خوردم. صبر کن تا وقتی مردم همین جا باشی.

یک دفعه دنیا روی سرم چرخید.پس برای همین بعد از نماز رفت تو حیاط...

داد زدم: چی داری میگی تو چی کار کردی؟؟؟؟

شوهر سحر چوپان بود و اون موقع خونه نبود. بدو بدو کنان رفتم طرف خونه خودمون. با صورتی پریشان خودمو به مادرم رسوندم و گفتم: ماماااان، سحر سم خورده بدووو باید ببریمش بیمارستان. مادرم خیلی ترسید. سریع چادرش رو سرش کرد و گفت تو با بابات بیا. منم رفتم بابامو بیدار کردم و باسرعت خودمون رو به خونه سحر رسوندیم و با هر زحمتی که بود اون رو بردیم بیمارستان. دکتر میگفت باید بستری بشه. به ما اجازه ملاقات ندادن.بابام، شوهر سحر رو هم خبر کرده بود و اونم اومده بود. من و مامانم تا بعدازظهر بیمارستان بودیم و بعد برگشتیم خونه. بچه های سحر رو هم بردیم خونه خودمون. مامانم هر روز به سحر سر میزد ولی من نتونستم برم ببینمش. تا دوهفته بعد که سحر رو مرخص کردن و اوردنش خونه ما.وقتی اوردنش یهو خشکم زد. اون دیگه سحر لاغری که من دیده بودم نبود. خیلی سالم و سلامت به نظر میرسید. حالش هم کاملا خوب شده بود. شاید باورتون نشه اما اون سم هایی که خورده بود بجای مرگش، دوای دردش شده بود و تمام انگل ها رو از بین برده بود.

واقعا این یه معجزه بود. خواهر من نجات پیدا کرد و دوباره به زندگی برگشت.❤



اون موقع بود که از ته دل گفتم "خـــدایـــــــــا شـــــــــــکرت"❤


پایان.

ممنون از همراهی تون دوستان.🌹😘

      من خدایی دارم که مرا در آغوش گرفته                            خدای من، جایی در میان قلب من است:)                          ❤  

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

 منو لایک کنید شب بخونم. ممنون

یازده ساله که حالم بده...😔.لطفا اگه امضام رو میخونید دعاکنید همین ۴۰۲ به آرزوم برسم. اگه دعام کردید الهی صدبرابرش برگرد سمت خودتون💖💖💖💖 حس ششمم بد نیس 
منو لایک کنید شب بخونم. ممنون

چشم.🙏🌸

      من خدایی دارم که مرا در آغوش گرفته                            خدای من، جایی در میان قلب من است:)                          ❤  
یکمی غیرقابل باور، سم دوای کدوم درده واقعا؟؟؟؟ 

نه واقعیه گلم. برای خودمم خیلی عجیبه ولی خب راسته

      من خدایی دارم که مرا در آغوش گرفته                            خدای من، جایی در میان قلب من است:)                          ❤  
درستی بود؟ خیلی خیالی به نظر میرسید😳😳😳

بله.🌺

      من خدایی دارم که مرا در آغوش گرفته                            خدای من، جایی در میان قلب من است:)                          ❤  

خیلی خوب و روون نوشته شده ولی غیر قابل باوره 

تهشم خیلی یهو تموم شد 

مثلا می‌شد یکمی بیشتر توضیح داده بشه درباره پایانش ،یکم هیجان و این چیزا اضافه بشه ولی درکل بد نبود 

آفرین

https://harfeto.timefriend.net/17332544610834

خیلی خوب و روون نوشته شده ولی غیر قابل باوره  تهشم خیلی یهو تموم شد  مثلا می‌شد یکمی بیش ...

بله درسته ممنونم🙏🌹

      من خدایی دارم که مرا در آغوش گرفته                            خدای من، جایی در میان قلب من است:)                          ❤  
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز