حدود دو ساعت بعد بیدار شدم. سحر یه گوشه دراز کشیده بود و به دیوار خیره شده بود. بهش گفتم: سحر من میرم خونه. جوابی نداد و فقط نگاهم کرد. من رفتم به طرف در تا برم خونه ی خودمون. که یک دفعه سحر گفت: سمیرا نرو. وایستا. من...من.. سم خوردم. صبر کن تا وقتی مردم همین جا باشی.
یک دفعه دنیا روی سرم چرخید.پس برای همین بعد از نماز رفت تو حیاط...
داد زدم: چی داری میگی تو چی کار کردی؟؟؟؟
شوهر سحر چوپان بود و اون موقع خونه نبود. بدو بدو کنان رفتم طرف خونه خودمون. با صورتی پریشان خودمو به مادرم رسوندم و گفتم: ماماااان، سحر سم خورده بدووو باید ببریمش بیمارستان. مادرم خیلی ترسید. سریع چادرش رو سرش کرد و گفت تو با بابات بیا. منم رفتم بابامو بیدار کردم و باسرعت خودمون رو به خونه سحر رسوندیم و با هر زحمتی که بود اون رو بردیم بیمارستان. دکتر میگفت باید بستری بشه. به ما اجازه ملاقات ندادن.بابام، شوهر سحر رو هم خبر کرده بود و اونم اومده بود. من و مامانم تا بعدازظهر بیمارستان بودیم و بعد برگشتیم خونه. بچه های سحر رو هم بردیم خونه خودمون. مامانم هر روز به سحر سر میزد ولی من نتونستم برم ببینمش. تا دوهفته بعد که سحر رو مرخص کردن و اوردنش خونه ما.وقتی اوردنش یهو خشکم زد. اون دیگه سحر لاغری که من دیده بودم نبود. خیلی سالم و سلامت به نظر میرسید. حالش هم کاملا خوب شده بود. شاید باورتون نشه اما اون سم هایی که خورده بود بجای مرگش، دوای دردش شده بود و تمام انگل ها رو از بین برده بود.
واقعا این یه معجزه بود. خواهر من نجات پیدا کرد و دوباره به زندگی برگشت.❤
اون موقع بود که از ته دل گفتم "خـــدایـــــــــا شـــــــــــکرت"❤
پایان.
ممنون از همراهی تون دوستان.🌹😘