خب بزارید از اینجا شروع کنم من یه مدتی با یه پسر ۲۳ ساله دوست بودم ۱۰ ماه حدودا رابطمون خیلی خوب و عاشقانه بود و واقعا همو دوس داشتیم بعد ده ماه برام خواستگار اومد خانوادم خیلی مشتاق بودن و خیلی تاکید میکردن روش خیلی تحت فشار بودم بهش گفتم و گفت با اینکه موقعیتشو ندارم ولی مامانمو میفرستم بیاد خونتون و حرف بزنه و ۳یا۴ سال وقت بگیره از خانوادت مامانش اومد حرف زد و رفت بابام به شدت مخالفت کرد گف ک جنازتو هم نمیدم ب اونا خیلی اصرار کردم ولی بی فایده بود
از طرف دیگه خواستگارم خیلی پافشاری میکرد من میگفتم که نمیخوام ازدواج کنم همه ی خانواده فامیلا بسیج شده بودن که راضیم کنن منم واسه اینکه دست از سرم بردارن گفتم باشه بیان خواستگاری ، باخودم میگفتم بعدش جواب رد میدم و یه ایرادی میگیرم از پسره اینا اومدن و رفتن من نتونستم ایرادی از شرایطش بگیرم چون همه چیش عالی بود قیافش به دلم ننشست و از بینیش ایراد گرفتم گفتم بزرگه بینیش
دختر عموم خیلی حرف زد برام بقیه خانواده ک همه چی قیافه نیستو عشق بعد از ازدواجه و فلان من خیلی خیلی تحت فشار بودم دوروز گذشت و خواستگارمم هرروز زنگ میزد که چیشد من گفتم که باید بریم پیش روانشناس اونام قبول کردن ، تو خیال خودم گفتم لااقل به روانشناس میگم که قیافش به دلم نمیشینه و از طرف اون جواب ردو میدم رفتیم پیش روانشناس یه جلسه تست گرفت و هرکدوممونو تنهایی باهامون حرف زد من بهش گفتم که قیافش به دلم نمیشینه
گفت پس یه کاری کنین امروز برید هر خصوصیاتی که از همسر ایندتون انتظار دارید هردوتون بنویسید و بیارید ما رفتیم و فرداش هردو نوشتیم و بردیم پیش روانشناس ملاکای هردومونو نگا کرد و گفت از نظر شخصیت خیلی بهم نزدیکید و فلان
بعد دوباره با خودم حرف زد گفت که قیافش همچین بد هم نیس پسر خوبیه و خیلی بهم میاید اونم همین حرفای بابا و مامانمو زد که عشق پس از ازدواج فلان و بهمان
بعد برگشتن از پیش روانشناس پسره خودشم دید که مرددم هنوز حرف زد باهام ک فلان کارو میکنم برات یه همچین زندگی برات میسازم برو و با حواب مثبت خوشحال کن مامان و باباتو ...
خلاصه خیلی حرف زد
من اومدم خونه و گفتم ک روانشناس اینجوری گفت ... اونام خیلی خوشحال شدن و قرار شد فرداش برای بله برون بیان
اوندن واسه بله برون من هنوز امید داشتم که همه چیز بهم بخوره ولی نخورد شبش گریه کردم گفتم نمیخوام منننن نمیخوام ازدواج کنم
بابام گفت باشه دخترم بازم فکراتو بکن اگه واقعا نمیخوای صبح بگیم که فردا نیان برای شیرینی توردن و مراسم عقد و فلان
صبح شد من گفتم که بگید نیان
خاله هام و شوهراشون دختر عموم همشون باز اومدن حرف زدن باهام که خیلی خوبن اگه بگی نه باختی ابرومون میره هنه فهمیدن باهم رفتید پیش روانشناس و قراره امشب بیان خیل خیلی تحت فشار بودم لابه لای حرفاشون مادر خواستگارم زنگ زد که برای شب وقت تایین کنن که بیان منم تو اون حالت مجبوری گفتم بگو بیان😔 همه هم دورم بودن بااااز یه عالمه نصیحتم کردن و برای شب اماده شدن
اینجوری شد که من عقد کردم
۴۵روز میگذره از عقدم ولی حالم بده
پسره خیلی پسر خوبیه از هرررلحاظ که بگید خوبه قیافش معمولیه ولی به دلم نمیشینه 😭😭
از طرف دیگه دلم پیش دوس پسر قبلیمه و گاهی پیم میده حالمو میپرسه...😔 نمیتونم نبودنشو تحمل کنم میدونم کارم اشتباهه ولی حریف دلم نمیتونم بشم
خودش بهم گفت طلاق بگیرم و باز باهاش باشم ولی واقعا شرایطم جوری نیست که بتونم طلاق بگیرم خیلی حالم بده شبا کابوس میبینم ، خواب دوس پسرمو میبینم وقتی با نامزدمم میرم بیرون گاهی حالم بده پیشش گاهی خوب نمیدونم چیکار کنم ، فقط یا فکر اینکه یه روزی قراره بمیرم و راحت شم آروم میشم