این داستان پسری هستش که عاشق یکی ازدخترهای فامیل پدریش میشه این پسرازبچگی اززمانی که ۱۰و۱۱سالشه بوده عاشق این دخترمیشه البته اولش باهم خیلی بدبودند ولی بعدش کم کم پسره عاشق دختره میشه وازهمون سن واسه دختره نامه میداده وتااینکه بزرگترمیشه ونامه دادن تبدیل میشه به تلفن زدن البته اون زمان گوشی موبایل رو هرکس هرکس نداشته زنگ میزده خونه دختره تااینکه بزرگ وبزرگترمیشندوتلفن زدن تبدیل به پیامک میشه دیگه همه زندگی این پسر میشه اون دختره همه فکروخیالش اون دختره بوده جوری که بیشترفامیل واشناازعشق این پسربه این دخترخبرداربودنددیگه ولی پدرومادراین پسرراضی به ازدواج این دوتانمیشند چون میگفتنداون دختر توشهربزرگ شده اونم بالاشهرتویک پسرروستایی هستی هیچوقت اون روبه تونمیدند واین دختربه دردمانمیخوره ولی پسرهمچنان ادامه میده ولی این عشق بابزرگ شدنشون واسه دختر کمرنگ میشه ودخترعاشق یکی دیگه میشه وبه پسره میگه من روفراموش کن من نمیتونم باتوادامه بدم من عاشق یکی دیگه شدم ومن فقط به توعادت کرده بودم ولی عاشقت نبودم پسره باشنیدن این حرفها خودکشی میکنه ولی عموش متوجه میشه ومیرسوندش بیمارستان واون رونجات میده ولی واسه دختره مهم نبوده وباعشقش ازدواج میکنه حالاپسره بعدازاون دختره