اون توی مدرسه ی ابتدایی درس می خونه همیشه چندتا از دندوناش افتاده یعنی لا اقل یکیش رو موش برده لپاش مثل برگ گل بوسیدنی وبوییدنیه. از صبح تا شب حرف داره برای زدن. حتی وقتی خوابه پر از حرف وداستانه .از دوستش که کیف جدیدش باند داره ومداد رنگیش از اون بیست و چهار رنگه هاست تا پسر کوچولوی تخس همسایه که براش گوشی آبیست ویک خریدن از پیرمرد همسایه که از صدای شیطنتشون عصبانی وکلافه شده وبا عصا دنبالشون کرده، پیرزن همسایه که فحش های بی تربیتی بلده تا معلمشون که هم کلاسیشو وسط قر دادن روی میزش گیر انداخته تا مدیر که دم فروشگاه مدرسه وایمیسه که بچه های شیطون مدرسه خوراکی بچه های کوچیکتر. رو از دستشون نقاپن .از طعم املت که با گوجه ی ترش خوشمزه تره وبهتره تخم مرغش کم باشه .
و...
یعنی بدون اون چطور می تونستم خوشحال زندگی کنم خیلی زندگی بی معنی می شد معنی زندگی برای من حرفهای بی معنی اونه