من هم روزی دخترکی بودم با یک دنیا رویاهای زیبا با کلی آرزوهای قشنگ.. روزگاری آنقدر بااعتماد بنفس بودم که خود را محتاج شخص دومی نمیدانستم.. که گمان میکردم خودم به تنهایی تمام مشکلاتم را پشت سر میگذارم و پلههای موفقیت را یکی پساز دیگری بالا خواهم رفت.. اما شما ای پدر عزیزم ای مادر مهربانم مرا از دنیای زیبایم جدا کردید مرا به دنیایی از جنس نیاز هل دادید و درگوشم نجوا کردید که تو بدون او هیچی.. که تو ازپسِ خودت برنمیآیی!! و باید یکی سایهی سرت بشود...! 😔
هرچقدر تقلا زدم که اشتباه میکنید فرصت بدهید تا خودم را ثابت کنم امانم ندادید... بااشک مینویسم.. بافریادی خفه شده در گلو.. شما مرا از دنیای رنگارنگ نوجوانیام به یکباره به دنیایی پراز دلهای سنگی بردید.. تمام تقلاهایم، تمام گریههایم، تمام تلاشم را ندیده گرفتید و زور شما بیشتر از من دخترک بی پناه بود..
عاقبت وقتی دیدید تمام جسم و روانم زیر ضربههای ناعدالتی کبود شده به صبوری تشویقم کردید.. به سکوت.. به کمک کردن به زندانبانم که بیشتر ستم کند...!
وقتی گفتم این چه سايه بانی ست چه پشتیبانی که قلبم را تکه تکه میکند و هردم با تازیانه ی نامردیش بر زخمهای بیشمارم نمک میپاشد بازهم به سازش دعوتم کردید و دامن کشان مرا ترک کردید.. میخواهم بگویم دیگر تمام شدم این دیگر من نیستم.. اینک این منم دخترک جسور و شاد دیروز و زن ترسوی افسرده ی امروز.. اما شما چرا؟ پدر شما بگو چرا ای قهرمان کودکیام .. مادرم ای قلبِ تپنده ی زندگیام.. چطور از من رد شدید.. چطور از من خسته شدید..؟! من ایمان دارم یعنی دلخوشم به اینکه شما از روی ناآگاهی بامن چنین کردید..
حرفی نیست خوشِ حلالتان.. من گذشتم.. الهی که شما خوش باشید..!
حال و روزم را میبینید دیگر نه جسم سالمی دارم نه روح و روان سالمی.. من ماندم رویاهای فراموش شده.. من ماندم و آرزوهای غارت شده.. من ماندم و حرف های دلم که با شراب اندوه در گلویم خفه شان کردم..
.
.
.
ازیک روزی به بعد دیگر مبارزه نمیکنی تسلیم میشوی
از یک روزی به بعد دیگر خسته نمیشوی، میبُری
از یک روزی به بعد میشوی بی توقع ترین آدمِ دنیا
غمگین ترن آدمِ دنیا
تنهاترین آدمِ دنیا
...
دلنوشته#  های# #دلنوشته هایِ من