ی درویش اومد تو کوچمون برای امامحسین مداحی میکرد
و پول جمع میکرد
یهو مامانم رو دید و گفت وایستا شما
چیزهایی درباره مامانم و زندگیمون گفت
(خصوصیترین چیزهایی که فقط خودمون میدونیم و خدا) بهت زده شدیم انگار ی جا دیدنش اصلا حال منو و مامانم مشوش شد و خوابمون نبرد