من ١٣ سالم بود كه فهميدم پسرخالم عاشقمه منم كم كم عاشقش شدم يه سال بعد اومد خواستگاري چون سنم كم بود بابام قبول نكرد تااينكه كلي رفتن واومدن تا بابام قبول كرد عقد كنيم تاتموم شدن مدرسم بعد عروسي كنيم سه سال عقدمونديم عااااالي بود اخلاقش ازبس دوستم داش كه حس ميكردم خيلي بيشتر از خودم دوستم داره يه سال ونيم بعدعروسيم باردارشدم خدايه دخترخوشكل وسالم بهمون داد سه ماهش بودكه ناخواسته باردارشدم وخدا يه پسر خوشكل بهمون داد.ولي من احساس خوشبختي نميكنم منوشوهرم بااينكه ميميريم واسه هم ولي خيلي دعوا ميكنيم الانم دوروز ديگه شيشمين سالگرد عروسيمونه ولي من يه ماه قهر خونه بابامم خودش تا يه چيزي باب ميلش نباشه زود جوش مياره سرم داد ميزنه خيلي ولي فقط تو خلوت خودمون ها منم بشدت ادم عصبيم خيلي جلو خودمو ميگيرم كه هيچچچ بي احترامي نكنم ولي بعضي وقتا يكم صدام ميره بالا الانم واسه همين قهرم ميگه من هركاري بخوام ميكنم ولي تو حق نداري صدات روببري بالا حالا بنظرتون چكار كنم دلم داره ميتركه ازغم
بذار آتیش بینتون بخوابه بعد باهاش درست و حسابی بشین صحبت کن اصلا با هم برید پیش مشاور تا هم مشکل بینتون حل بشه هم زود جوش نیارید. بچه هاتون چه گناهی کردن آخه😔
من درین تنهایی فکر یک بره ی روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بچرد......!
قرص ميخوردم ولي الان خداروشكر ميكنم كه دوتاش رو دارم ولي خب چكار كنم مشكل من شوهرمه هرچي بهش ميگم احترام متقابل بايد باشه ميگه تو بااخلاقت اين عادت بدرو از سرم بنداز نه كه توهم مثل من بشي اخه مگه بچس كه خودم اديش كنم سي سالشه