من شوهرم دوست صمیمی دایی کوچیکمه این قضیه ای که الان میگم همون زمان که اتفاق افتاد رو داییم گف ولی من باور نکردم تا بعدش با جزئیات شوهرم گف اون وقت باورم شد ما ی روستا داریم تو دل کوه سرسبز و باصفاست کلا شاید۱۰تا خونه خشتی توش باشه خیلی وقت نیست برق اوردن داخلش هیچکسم بطور دائم زندگی نمیکنه داخلش همه فقط برای گردش میرن اونجا شوهرم و داییم ودوتااز دوستاشون شب باهم میرن اونجا این قضیه مال چندسال پیشه اون وقتا که مجرد بودن رفته بودن خونه پدربزرگ شوهرم که حالت دوطبقه بوده شوهرم طبقه بالا بوده داشته وسایل جوجه و....اینارو اماده میکرده داییم و دوستاش پایین داشتن اتیش روشن میکردن یکی شون یکم جو گیر بوده اون ۲تا داشتن میگفت که خداروشکر که اینجا برق اوردن خدایی تو شب خوف داره فضاش بعداون جوگیر برگشته گفته از چی میترسین کوچولوها چیزی برا ترس نیس مثلا از جن میترسین بعدزده زیر خنده شروع کرده فحش دادن که من خودم تنهایی توگور تک تکشون میری...نم و همشون فلان میکنمو کلا داشته بلند بلند چرتو پرت میگفته داییمم گف همون موقع ی دفعه صدای تق محکمی اومده اون جوگیره شروع کرد اخ اخ گفتن سریع پاشده دورشو نگاه کرده دیده هیچکس نیست خیلی ترسیده بوده نگاه داییم واون یکی دوسش میکنه میگه شما بودین اونام میگن اخه اسکل ما روب روت نشستیم چطوری تورو زدیم خلاصه ی نگاه انداختن بهم فهمیدن قضیه چیه شوت رفتن تو خونه شوهرم میگف ۳تایی از ترس خیس عرق شده بودن بعد گفتن توبودی زدی شوهرمم گف ن براچی باید همچین کار مسخره ای بکنم که همون موقع سنگ میزدن به شیشه ها سنگای ریز تند تند میزدن به شیشه اینام از ترس زیاد اول اون دوسشون رو فحش میدن بعدم وسایلو میریزن توماشینو برمیگردن خونه!!!البته این روستا داستان زیاد داره!!