بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
زنی را میشناسم من،که در یک گوشه ی خانه،میان شستن و پختن،درون اشپزخانه،سرود عشق میخواند…نگاهش ساده و تنهاست،صدایش خسته و محزون،امیدش در ته فرداست………زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه،ولی از خود چنین پرسد:چه کس موهای طفلم را پس از من میزند شانه؟……زنی با تار تنهایی لباس تور میبافد،زنی در کنج تاریکی نماز نور میخواند………زنی را میشناسم من که میمیرد ز یک تحقیر ،ولی آواز میخواند که این است بازی تقدیر……زنی با فقر می سازد،زنی با اشک میخوابد،زنی با حسرت و حیرت گناهش را نمیداند…زنی واریس پایش را زنی درد نهانش را، ز مردم میکند مخفی ،که یکباره نگویندش چه بدبختی،چه بدبختی……زنی را میشناسم من که شعرش بوی غم دارد،ولی میخندد و گوید که دنیا پیچ و خم دارد… تقدیم به بانوان سرزمینم که هرکدام در پس لبخندشان،غمی پنهان دارند…به امید روزی که تمام زنان و دختران این مرز و بوم شاد و آزاد باشند😔
عکس از خونه مردم نذار عزیزم درست نیست خودشم راضی باشه تواینکارو نکن
نمیدونم از کجا شروع کنم کاش میتونستم براتون تعریف کنم که چقدر توی زندگیم اتفاقات عجیب افتاد و یجایی میفتادم زمین پاهام زخم میشد اما دوباره یهویی بلند میشدم انگار که دست خدا زیر بغل هامو میگرفت میگفت هنوز کار داری پاشو منم یجوری پامیشدم که انگار نه انگار قبلش افتادم و پاهام زخم شده ؛ زخمای رو قلبم و روحم رو پانسمان میکرد و مثل یه پرستار 😔 اره من پرستاریه خدا رو هم دیدم ، مهربونیشو با قلب خودم خودم حس کردم وقتایی که افتاده بودم ، از همه جا آدمایی رو میذاشت سر راهم که برسم به این مرحله ای که الان هستم من فکر میکردم افتادن هام یه شکسته اما با چشم خودم دیدم همشون باعث شدن من اینی بشم که الان هستم❤ خداروشاکرم بابت این اتفاقات تلخی که بنیان زندگیمو عوض کرد 🤲 خدا خاکِ جسمم رو عوض کرد کلا یکی دیگه شدم ❤ اینقدر زندگیم تغییر کرد که خودمم باورم نمیشه ؛ هنوز هم سختی هایی هست اما برای من این نقطه اززندگیم آخر دنیاست چون خدارو پیدا کردم و زندگیم رو زیر و رو کرد