هنوز عاشق نشده بودم داشتم با عشقم حرف میزدم بعد خواهرم گفت بزار من باهاش حرف بزنم دادم بهش شب بود من خوابیدم خواهرم با عشقم حرف زد صب پا شدم لنگه ظهر بود
خواهرم بهم گفت باید بری ببینیش😐😐در کمال تعجب خواهرمم همچین موجودی نیس که بزاره با پسرا قرار بزارم ولی بزور منو فرستاد رفتم دیدمش بعد اومدن زندگیم کلا عوض شد عاشقش شدم دیوونش شدم شب روز گریه بخاطرش
اینقدر بخاطرش عذاب کشیدم هنوزم عذابا ادامه داره بعد قرار رفت بعد یه سال اومد این بارم خودش گفت بیا ولی خواهرم دیگه نذاشت برم....