بعضی وقتا با خودم میگم پس کجاست ؟
من تو زندگیم خیلی چیزا دارم خیلی چیزا هم ندارن
هفته پش این موقع رفتم برای مصاحبه یک شرکت بزرگ اینقدر خوب بود که گفتم حتما بهم زنگ میزنن خودشون گفتن یک هفته ای خبر میدیم یک هفته تموم شد هیچ خبری ازشون نشد
دیشب زنگ زدم به اون اقایی که دوست پدرمه و گفته بود اون شرکت نیرو میخوادو منم رفتم برای مصاحبه
گفت راستش سه نفرو گرفتن که با پارتی اومدن
یکیشون یه چیزایی بلد بوده و دو تاشونو با اسم کاراموز گرفتن و حالا گفتن اکی شما استخدامین
میگم این همه نذر و نیاز کردم امام حسین و واسطه کردم این همه تلاش کردم اخرشم کسی رفت که هیچی بلد نبوده
خدا همه ی چیزایی که دوسشون دارم رو ازم گرفته همسرمو که ازم گرفت دلخوشیم به این کاره بود اونم که این طوری شد