اول از همه خیلی ممنونم که انقد وقت و حوصله گذاشتید و نوشتید ،لطف کردید
حدس میزدم که خودتون م درگیرش بوده باشید چون اونایی که خودشون تجربه افسردگی دارن میتونن بهتر درکش کنن ...
چند بار خوندم نوشته تون و اسکرین م میگیرم که داشته باشه م
اول درمان م، روان شناس م میرم ،سعی میکنم تکلیف هایی که داده رو انجام بدم .
راستش درسته بیرون اومدن من از این افسردگی چند ساله زمان میبره درد میکشم،این درد اجتناب ناپذیره اما حداقل این درد، در جهت رشد باشه ،نه درد افسردگی نه بی خیالی و راحتی به درد نخور که عمر و تباه میکنه و میشه حسرت...
این چیزا برا یِ آدم عادی آره چیزی شاید نباشه ،برا افسرده انگار شاخ غول شکوندنِ ... .سختی داره فشار جسمی و روانی داره اما دارم سعی میکنم هر جوری که هست،با هر زحمتی ،با سرعت کم ،با خستگی با کم اوردن ،پا پس نکشم و ادامه بدم ،چون این وضعیت فعلی چیزی
برام نداره ،اوضاع بدتر میشه که بهتر نمیشه ،همینجوری شم کهنه و طولانی شده و سخت ،هر چی زمان بگذره، عمر هم از کف میره، سخت تر هم میشه ،ممکنه درگیرها و مشکلات روانی و جسمی بیشتر (هر چند الان م کم نیست )پیچیده تر بشه و به جاهای باریک برسه ،تو نقطه ای م که راهی م نمونده ،جز اینکه به داد خودم برسم ،تنها نقطه امید هم این بین خداست ،که تو خلاها ،نتونستن ها ،سختی ها ،تاب آوردنها ،نشدنی ها از نظرم ،کمکم کنه ...
دستی دستی چند سال از عمر جوونی م از دست رفت ،شاید بخاطر چیزهایی که اصلا ارزشش رو نداشت ،اشتباه خودم ،شرایط و مشکلات دیگه ،کلا حساس بودن م ،همه دست به دست داد و ...،سختی و درد و رنج هایی رو کشیدم ،روزا و چیزایی و تنهایی و ...رو گذروندم که اصلا مال من نبود ، مستحق ش نبودم ،اما با افسردگی و وضعیت بد روانی شد ،حتی فکر به خودکشی و آرزوی مرگ و نبودن و خیلی چیزای دیگه ،وضعیت زندگی م اصلا جوری نیست که بخواد اینجوری باشه م ،اما رسیدم به این جاها ...منی که یِ آدم معتاد یا کودک کار یا حالا هر آدمی که اوضاع خوبی نداشت میدیدم ،میشستم غصه میخوردم و تو فکر میرفتم که چرا این آدما و زندگی شون ش داره تباه میشه و حیف میشه دلم می سوخت واقعا ،اما حالا این حس و به خودم دارم و دلم میسوزه ...خودم حیف شدم