بردم بچمو بخوابونم از صبح نخوابیده بود داشتم رو پام تکونش میدادم کریه میکرد شوهرنن اومد گرفتش منم گفتم چرا میای هر سری بچه رو میگیری فکر میکنه من شکنجه گرم تو فرشته ی نجاتی با داد گفتم اینقد از اسن کارا کرده بچه دیکه بغل من نمیاد مثلا اکه بچه نخواد غذا بخوره سریع یغل میکنه میبرش اونم فکر کرده من اذیت میکنمش باباش ناجیه.
خلاصه دعوا شد بچه رو انداخت رو تخت منو هول داد با پاش زد کمد و شکوند بچه از کریه ضعف کرد اصلا ساکت نمیشد اوندم بچه رو بغل کنم در رو گرفته یود منو راه نمیداد تو اتاق بچه هم همینجور گریه. گفت صبح تکلیفتو زوشن میکنم من الان نگران بچمم که تو خواب سکته نکنه زهره اش ترکید