چون وقتی 7 سالش بود پدر مادرش جدا شدن پدرش هر روز با کمربند میزدش مادر فقد عید ها بهش سر میزد گذشت تا پدرش معتاد شد بخاطر مواد ش میزاشت همه ب دخترش دست بزنن بعد دخترشو بخاطرش تا حد مرگ میزد یه روز که اجازه خونه رو ندادن بیرونشون کردن تو خیابون بودن تا باباش ولش کرد امد پیش مادرش مادرش همش میگفت تو امدی عین عن تو زندگی منو شوهرم از اول نباید ب دنیا میومدی هر روز ولش میکنه صبح میره شب نیاد دختره هم غذا درست میکنه خونه تمیز میکنه شب مامانش که میاد حتی بهش سلامم نمیکنه از باباشم خبر نداره وقتی باباش فهمید امده پیش مامانش بهش تهمت خیانت زد دختر خستس