سلام خواهرا
پیشاپیش ممنونم از راهنماییای همگی
راستش سر قضایای پسرم که بچه ها رو فرستاد خونه مادرش و خودش هم رفت گفت تو عرضه بزرگکردن بچه ها رو نداری! و بهتره یه مدت جدا از هم زندگی کنیم و کلی دعوا کردیم و ظرف شکست و این داستانا از ایشون خیلی دلگیرم.
چطور بگم انگار یکدفعه همه تصوراتی که ازش داشتم از بین رفت.
تو همون چند روز چند بار حالم بد شد
اما خیلی زود پشیمون شد و برگشت خونه خودمون و گفت این چند وقت خیلی تو بیمارستان بهم فشار اومده و بخدا همش فشار کاریه و این حرفا درحالی که فشار کاری روی منم کم نبوده! خلاصه چیزی نگفتم و بچه هام هم اومدن و همسرم گفت می ریم پیش مشاور بخاطر پسرمون و همه چی درست میشه
اما مساله اینه من انگار هنوز نتونستم هضم کنم!
درسته تو همه این سالها دعوا و بحث داشتیم
اما تو این نقطه از زندگی حس کردم آدمیه که خیلی راحت می تونه قید من رو بزنه و قلبم فشرده شده!
بخاطر همین اصلا نمی تونم تحملش کنم وقتی میاد طرفم!
معذرت میخوام پریشب رابطه می خواست و وقتی اومد طرفم من عوق زدم!( بهداشتش رو هم خیلی خوب رعایت میکنه) در این حد دلم نمیخواد بیاد طرفم!! خیلی ناراحت شد و گفت واقعا از من متنفر شدی؟ که من چیزی نگفتم!
چکار کنم ... ؟ بنظرتون درست می شم؟؟