سلام
از طرف مامان من ۳ خالمه یع دونه دایی دارم با مامانم میشه ۵ تا
بابابزرگم خیلی بی احساسه تو کله عمرمون اصلا یع زنگ بهمون نزده که احوالمون رو بپرسه نه به ما نه خاله و دایی هام مامان بزرگمم پیر کرده . مامان بزرگم قند داره بعد پاش باد کرده نمیتونه خوب راه بره هردقیقه بابابزرگمم بهش میگه برو آب بیار برو چایی بیار یک سره با اون باهاش بهش کار میده فقط می خواد یع کاری بکنه که مامان بزرگمو اذیت کنه جدا از اینا دنبال کارای بَده هر روز با یع زنه تازه میاد برای مامان بزرگم تعریف میکنه حرصش میده بدبختو می خواد یع کاری کنه مامان بزرگم دِق کنه خیلی هم بَد دهنه هرچی از دهنشدر میاد به همه میگه تازه میره پیش مردم از ما به اونا بَد میگه بعدبابابزرگم مال و ملال زیاد داره خاله هام میترسن با یع زنه دوست بشه عرشو بکشه بالا خودشم به خاله ام عرص نمیده به خاطر همین میان یع قرصی یا آمپولی چیزی بهش بزنن تا عقلشو ازدست بده بعد عرصشو ازش بگیرم تا به قریبه نده من میگم گناه ولی خودشون بهتر از اینکه آبرومون بره پیش مردم بعد داییم هیچی از خودش نداره یع خونه داره با یع باغ که توش کار میکنه که هر دوتاشم واسع بابا بزرگمه مامان بزرگم میگه میترسم من بمیرم یع زن بیاره خونه داییمم از خونه و باغ بندازه بیرون چون بع اسرار مامان بزرگم بهش داده خودمونم و خاله هامم وضعمون خوب نیست بابابزرگمم دلش نمیاد یع قرون بهمون بده
به نظر شما این کاره درستیه؟
شما بودین چکار میکیرین؟(راستشو بگین)