مامان بزرگم پیر شده بود ولی کاراشو خودش میتونست انجام بده ولی یکیو میخواست مراقبش باشه ی خونه کوچولو داشت بابا بزرگم ۳۰سال پیش فوت کرد و زود تنهاش گذاشت موند و ب پای بچه هاش سوخت خیلی مظلوم بود کاری ب کار هیشکی نداشت همیشه دعا میکرد و نماز میخوند همیشه برا بچهاش و پسراش سلامتی میخواس ولی بچهاش براش بچگی نکردن دوتا پسر داشت ی عروسش برد نگر داشت ۴ماه ولی حرف نبود ک بارش نکنه اومد خونش خدابیامرز .
عروساش اومدن تو روش گفتن ما نمیتونیم نگرت داریم بمون خونه خودت پسرش گفت بسه دیگ ۹۰سال سن داری بمیر دلش شکست بدم شکست غم باد گرفت دیگ بعد از اون حرفا حرف نزد ریخت تو خودش ریخت تو دلش غم باد گرفت دخترش برد خونه خودش نگر داشت تهران ولی مامان بزرگم میگفت زشته خونه داماد بمونم بمیرم برا بچهام بد میشه ریخت تو دلش و ده روز بعد فوت کرد . امروز روز خاکسپاریشه. با دلای پاکتون براش دوتا صلوات بفرستید حداقل تو خونه اخرش اروم بخوابه .ممنون😔