یه خاستگار داشتم باباش یه جوری بود

من یه خاستگار داشتم که خالم منو بهشون معرفی کرده بود غریبه بودن نمیشناختیمشون بعد منم موافقت کردم اما اینا نیومدن تا یه ماه بعد که یهو زنگ زدن که میخوان بیان ماهم گفتید قدمتون رو چشم بفرمایید  ولی بابای طرف یهو صبح خودش تنها اومد که منو ببینه من بابامم خونه نبود به دلایلی و خوشایند نبود از کار اقاهه تعجب کردیم چون نه زنه همراهش بود نه پسره بعد آقاهه یه عکس از پسرش نشونمون داد و بعد گف  اگه اجازه بدید شماره تونو بدید بهم که یه مدت با پسرمون حرف بزنین ببینید باهم تفاهم دارید درحالی که ما حتی همدیگرم ندیدا بودیم بعد مامانم گف نه ما همچین چیزایی معتقد نیستیم چون اول پسر و دختر باید همدیگرو بببنن و باهم حرف بزن(ینی تشریف بیارن اینجا خاستگاری رسمی نه اینجوری)بعد اقاهه گفت باشه پس من خانوممو و پسرمو میفرستم اینجا برای اشنایی بعدی رفت بعددو روز  شب ما داشتیم شام میخوردیم یعو آقاهه بازم زنگ زد که خانومم قراره بیاد دختر خانومتونو ببینه حالا بماند واسه هر اتفاقی آقاهه زنگ میزد خانوادم گفتن چرا مرده هی دخالت میکنه مگه زن نداره مگه مادر پسر و دختر بیشتر تو این کارا وارد نمیشن این آقاهه واسه هر کاری اول خودش پیش قدم میشد بعد مامانم گف آقا پسرتونم میان آقاهه گف نه مامانم گف خو ما فکرامونو بکنیم بهتون زنگ میزنیم.مامانم و خواهرام گفتن این چه رسمیه هر دفه یکیشون میاد مگه اونا قراره زن بگیرن چرا پسرو باخودشون نمیارن ما ببینیم هی مَرده واس خودش تصمیم میگره.منم این رفتارارو دیدم ازشون خوشم نیومد منصرف شدم خانوادمم راضی نبودن چون اونا جوری رفتار میکردن انگار اونا باید از عروس راضی باشن نه پسره.خیلی مسخره بود مثلا باید از امتحانای مامانو باباش قبول میشدم که ببینن بلاخره به درد پسرشون میخورم یانه.پس ما دوتا خودمون چی.دیگه مامانم زنگ زد گفت دخترمون منصرف شده میخواد ادامه تحصیل بده ولی باباهه ول کن نبود هی میگف چرا خب چرا دیگ بهم خورد.به نظرتون دلیل موجهی بود واسه رد کردن !!