آها حالا فهمیدم...پس دلیل خستگیم ایناس.آخه خوابم که کافی بود ...پس دلیلش بهم ریختگی خونه بود...
یه لحظه با خودم فکر کردم که چقد همسرم میتونسته از دیدن هر روز این خونه ی نامرتب انرژی منفی گرفته باشه..
چقد میتونسته رابطه ی سرد ما رو سردتر کنه و دلگرمی مون رو دلسردی....
آره خستگی من به خاطر اینا بود ...رابطه سرد ما بخاطر نبود گرمی و احساس زندگی تو خونه بود...خدایا معذرت میخوام..همسر عزیزم معذرت میخوام...
یه لحظه کل وجودم رو انگیزه پر کرد، انگار خون داغ تازه ای تو رگهام دوید...با خوشحالی روکش مبلها رو برداشتم...روفرشی رو جمع کردم تا زدم و تو کمددیواری گذاشتم..این مبلها و فرشها برای لذت بردن ما بود ولی زیر روکش پنهان شده بود..تازه متوجه شدم چه مبل خوشرنگی داریم..یاد خاطره روز خرید مبل انرژی قوی وخوبی تو وجودم آورد...
آب پاش رو پر از آب کردم و به گلها آب دادم ...خاکشون رو عوض کردم و برگهای پلاسیده رو جمع کردم.از باغچه گل رز قرمز چیدم و تو گلدون کریستال خوش تراشم که سالها توی بوفه داشت به فراموشی سپرده میشد،، روی میز گذاشتم .در حالیکه داشتم عود خوشبویی که یادگاری از سفرمون به جنوب بود رو روشن میکردم با بوی خوشش رفتم به روزهای عاشقی کنار دریا ...روزهای گرم و قشنگ زندگی
پس اون روزها چی شدند؟؟؟
شاید ما هم مقصر کشتن اون لحظه ها بودیم ...شاید که نه حتما ...
به خودم گفتم: حالا وقت تغییره وقت غر زدن نیس
خودتو عوض کن ،،،دیدتو عوض کن،،حتما دنیا هم عوض خواهد شد..بعد از مرتب شدن خونه واسه خودم چایی دم کردم و با لذت خوردم
حالا وقتش بود که برم خرید...قفسه های یخچال پر از بی حوصله گی شده پس باید پر بشه از طعم هایی که زدگی بخشه..یه خرید خوب حالمو جا آورد..حالا دیگه فردا صبح وقتی بیدار میشم انتخابهای زیادی خواهم داشت...تصور اینکه همسرم بیاد و خونه قشنگمون رو دوباره گرم وشاد ببینه خوشحالترم میکرد و حتی فکرش خستگی رو از تنم درمیاورد...بعد از ماه ها شماره همسرم رو گرفتم و با صدایی شاد بهش سلام دادم..
سلام عزیزم..یار قدیمی..
سلام خانم یادی از ما کردی...چیزی شده؟؟؟
مگه باید چیزی بشه تا از عشقم یادی کنم؟؟
خدایا درست دارم میشنوم گفتی عشقت؟؟
حالت خوبه خانمی؟؟؟
تو هم مسحور حال جدیدم شده بودی...با تعجب پرسیدی امروز میای مشاوره؟قرار طلاق بعد از این جلسه صادر...
نذاشتم جمله تو تموم کنی...فقط یادمه که گفتم ...
من مردی که باش زندگیمو ساختم هرگز ترک نمی کنم...غذایی که دوست داری روی گاز در حال جاافتادنه...بوی خورش قیمه و مرغ شکمپر همه جا پیچیده..کاش بیای کنارم امشب رو صبح کنی...میز شام رو تو بالکن میچینم چون میدونم هوای باز رو دوست داری ...به یاد اون شبها که ستاره ها رو تماشا میکردیم..
سکوت کرده بودی چیزی نمیگفتی ...ولی صدای نفسات منو دیوونه میکرد ...فقط گفتی چشم همه کسم ...زیر نیم ساعت پیشتم و هرگز ترکت نخواهم کرد ..........
صبح قشنگیه...هم روی پنیر سیاه دونه ریختم هم کنجد...گردوها هم اگر چه مال باغ خان عمو نیست وای تازه و خوشمزه هس...تو رفتی نون سنگک بخری..منم چایی رو تو قوری دم کردم..خونه خیلی مرتب و تمیزه ..و من خوشحالم ..
آره..صدای چرخوندن کلید تو در...
خانمی کجایی عزیزم بیا نون تازه آوردم...آه باز بردی و هنوز یادت بود که عاشق گل مریمم.
قشنگی زندگی به بودن کنارته...پس میمونم و میجنگم...چون من کنار تو بودن رو انتخاب کردم....