عزیزان ببخشید کند مینویسم چون اگه تاپیک منو بخونین من بابای مهربونم فوت کرده و افسردگی شدیدی گرفتم و چون شب و روز گریه میکنم چشمام ضعیف شدن و چون نمیخورم و نمیخوابم یکمی بی حال هستم و روحیه ام صفره اما اومدم این داستان واقعی رو تاپیک زدم که ثوابی کرده باشم تجربه بشه و از تاپیک های اینجا درس عبرت بگیرین حتی اگه داستان باشه
خلاصه چند سال میگذره و هیفا با خانواده شوهرش یک اتاق داره و هیفا و امیر علی بچه دار نشدن اما زهرا و وحید دارای دختر و پسر شدن
و علی و فیحا هم ی پسر دارن
وحید و زهرا هر روز یجایی بار میکنن و اخرش توی شهر نشستن و زهرا رو اورد ب کارکردن به همه میگفت من همزاد دارم و میتونم مشکلات حل کنم و از مردم پول میگرفت و براشون دعا و طلسم درست میکرد
عزیزان دوستانتون تگ کنین تا این تاپیک و داستان واقعی و البته پیجیده رو بخونن و البته اخرش که وحشتناک میشه
هیفا عربیه🤔
,,پلیزلایک
