سلام ،من رفته بودم خونه خواهرم که بچه هاشو نگه دارم که خودش ی سر بره بیرون برگرده خواهر زاده هام یکی پسره یکی دختر که پسره ۷ سالشه دختره ۵ ،داشتم شام درست میکردم ،که هی میومدن می گفتن ما داریم اتاق بازی می کنیم ،منم گفتم باشه ،بعد دوباره هی اومدن گفتن منم می گفتم باش ،بعد پسر ابجیم اومد گفت خاله تو هنو تو اشپز خونه ای هنوز می خوای بمونی ،؟گفتم نه هنو کار دارم ،بعد گفت یعنی الان نمیایی تو حال بشینی رو مبل منم گفتم ن ،بعد گفت من میرم اتاق با ابجی بازی کنم گفتم خب باش برو ،بعد شک کردم انقدر ساکت دارن بازی می کنن یواشکی رفتم دیدم ابجیش رو خوابونده داشت شلوارش رو می کشید پایین که یهو ابجیش گفت خاله وایستاده بعد یهو اینوری شد ... دیگ بقیشو تایپ کنم زیاد طول می کشه ،دعواش کردم ولی بعدش زیاد ب خودم نیووردم ،الان ب نظرتون چی کار کنم ب خواهرم بگم یا نگم؟
یک عدد دهه هشتادیه خوشگل😌❤از کسایی که خوراکیامو بهشون تعارف میکنم و اونا هم میخورن متنفرم😑جمعیت قلب منو آمار بگیری همش❤️تویی❤️. تو سرآغاز همه آرزو های شیرین منی😌🍯. یه تار موش که سهله...... :) فکرشم به کسی نمیدم😌. آقای قاضی تا کی باید براش بمیرم و اون نبینه؟ :( :چند بار میتونی بمیری؟تا وقتی که اون ببینه:)
ای وای چ کار زشتی 😑😑😑😑 اولش دست خودم نبود خندم گرف ببخشی 😂😂 بهتره ب خواهرت بگی این کارشون ب جای بدتری میکشه بنظرم اگه خواهرت و شوهرش بیشتر رعایت کنن جلو بچه ها راحت نباشن اوناهم یاد نمیگیرن