با شنیدن حرفاشون از خجالت سرم و پایین انداخته بودم که مرد با صدای بلندی گفت:
_دخترت رو میخرم ازت اما به شرطی که هیچوقت دیگه دنبالش نیای فهمیدی ؟!اون همسر ارباب میشه و برای همیشه از این روستا میبریمشون به عمارت داخل شهر ارباب.
_چشم آقا.با گریه به سمت بابا و مامان برگشتم و داد زدم:
_تو رو خدا نزارید من و ببرند!
مرد به سمتم اومد و بازوم و داخل دستهاش گرفت با گریه داد زدم:
_مامان بابا تو رو خدا کمکم کنید..
بابا با عصبانیت داد زد:
_خفه شو دختره ی سلیطه.ببریدش.
با بغض فقط به بابا خیره شده بودم که داشت اینجوری حرف میزد چرا نمیخواست بفهمه من دخترشم چرا! چرا اصلا من و فروخت چرا خواهرم رو فرستاد شهر درس بخونه در عوضش من رو فروخت چرا !
با ترس به عمارت روبروم نگاه میکردم که صدای عصبی مرد بلند شد:
_گمشو حرکت کن تا ندادم سگا تیکه پارت کنند با ترس دنبال مرد حرکت میکردم داخل خونه که رسیدیم صدای زن مسن اومد:
_پرویز آوردیش؟!
_بله خانوم بزرگ!
این یه پارتشه تووگوگل هستش رمان خوبیه ولی تهش یه جوریه مثلا این اربابه چن تا زن داره بعد این دختره باردار میشه میشه سوگولی ارباب یکی از زنای اربام حسودیش میشه اینو هولش میشه بچش میوفته و..
خلاصه رمانش متوسطه عالی نیست
چند بار خوندمش ازدواج اجباری رو خیلی قشنگ بود